داستان کوتاه دزدیدن جوانمردی
اسب سواری ، مرد چلاقی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست
مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد
و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
مرد چاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : …
اسب را بردم ، و با اسب گریخت!
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم!
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛
زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!
نظرات شما عزیزان: